مرا دلیست ره عافیت رها کرده


وجود خود هدف ناوک بلا کرده

ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده


ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته


به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده

هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین


ز دست داده و سر در سر هوی کرده

گهی ز بیخردی آبروی خود برده


گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده

به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل


خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده

عبید را به فریبی فکنده از مسکن


ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده